TvNostalgia

TvNostalgia

OldActors
TvNostalgia

TvNostalgia

OldActors

نقدی بر فیلم اینلند امپایر دیوید لینچ Inland Empire


نقدی بر فیلم اینلند امپایر دیوید لینچ Inland Empire


اگر بخواهیم روند این فیلم پیچیده را که بر اساس آن فیلمساز این پازل پیچیده، به اسم اینلند امپایر (امپراتوری درون) را شکل داده‌است بگوییم، شاید نزدیک ترین جریان، این گونه‌است که شخصیت محوری فیلم زنیست به اسم «نیکی گریس». نیکی در اصل هنرپیشه‌است اما هرگز در فیلم بلند و بزرگی ایفای نقش نکرده‌است، او با شوهرش که در (نیروی دریایی) کار می‌کند زندگی نسبتاً فقیرانه‌ای را در یک شهر کوچک دارند، و رابطه زناشویی آنها خیلی خوب نیست شوهر نیکی، مرد بد اونوق ایست و نیکی درون این زندگی با او مشکلات زیادی را دارد.


نیکی برای بازی نقش اول در فیلمی، در هالیوود دعوت می‌شود نام فیلم بر فرازو فردای آبی ایست، این فیلم در اصل یک بازسازی ایست از یک فیلم دیگر، که هرگز تمام نشده‌است. فیلم به این علت، تمام نشده‌است که اتفاق عجیبی حین فیلم برداری از بازیگران می‌افتد، دو بازیگر اصلی (لهستانی) به طرز مشکوکی به قتل می‌رسند. چیزی که به کارگردان و بقیه راجع به آن فیلم، و اتفاقاتی که درون فیلم افتاده‌است گفته می‌شود، این است که، آن فیلم بر اساس یک داستان عامیانه لهستانی، نوشته شده و گفته شده‌است این داستان نفرین شده است


وقتی کارگردان به نیکی، و بازیگر مرد اصلی مقابلش به اسم دون می‌گوید که موضوع از این قرار است و آن دو بازیگر به قتل رسیدند و عنوان شده این قصه نفرین شده‌است. نیکی و دون هر دو شوکه می‌شوند و می‌گویند از این موضوع هیچ خبری نداشتند کارگردان ادعا می‌کند که خودش هم از این موضوع بی خبر بوده‌است و تهیه کننده‌ها موضوع را به او نگفته‌اند. نکته‌ای که خیلی اهمیت دارد این است که قصه فیلم «بر فراز و فردای آبی» خیلی شبیه به زندگی واقعی «نیکی» و «دون» است.


داستان فیلم بر «فراز و فردای آبی» نیز راجع به ارتباط دو نفر است به اسم سوزان و بیلی که هر دو متاهل هستند و با هم آشنا شده‌اند و این آشنایی آنها باعث شده که کم‌کم تعهدات زناشویی خود را کنار گذاشته، باهم همبستر شوند و به همسرانشان خیانت کنند. و در ادامه زن بیلی از موضوع با خبر شده و تصمیم می‌گیرد سوزان را بکشد. داستان زندگی «نیکی» و«دون» که در نقش‌های «سوزان» و «بیلی» در فیلم «بر فراز و فردای آبی» بازی می‌کنند شباهت زیادی به زندگی واقعی خود آنها دارد نیکی و دون نیز مانند فیلم هر دو متاهل هستند و این فیلم شرایطی را مهیا می‌کند که نیکی نیز به شوهر خود خیانت کند و با دون، بازیگر مقابلش همبستر شوند. اگر سکس نیکی و دون را یک نقطه مشترک فرض کنیم که هم در فیلم اتفاق می‌افتد و هم در زندگی واقعی آنها، زمانی ایست که اتفاقات عجیب دوباره شروع می‌شود و انگار دوباره نفرین شکل گرفته و ما به صورتی پیچیده از نگاه نیکی وارد دنیای تودر تویی می‌شویم که در اصل تعریف سینمایی لینچ از کلمه نفرین یا بودن در دنیای نفرین شده‌است. و ما همراه با نیکی گذشته، حال، آینده خود نیکی و حتی بازیگر زن لهستانی فیلم که به قتل رسید است همراه با تعریف‌های منحصربه‌فرد سینمایی لینچ (مانند آن صحنه تئاتر خرگوش‌ها) را می‌بینیم و تنها چیز مشترکی که در همه جا هست در ایست که روی آن نوشته شده AxxNn، و رد شدن هر بار از این درها، رفت و برگشت به دنیای متفاوتی ایست که نیکی گریس در آن اسیر شده و برای رهای از آن راهی نیست جز شکستن این نفرین، ما در عمده فیلم درون دنیای قرار داریم که روند منطقی زمانی فیلم به طرز وحشتناکی شکسته شده و گذشته و آینده نیکی و دیگران به طور بی اساسی پشت سر هم قرار می‌گیرد و تنها چیز مشترکی که اینها را به هم ربط می‌دهد روش شکستن یک نفرین قدیمی از نگاه لینچ است.


فیلم برداری فیلم بر «فرازوفردای آبی» شروع می‌شود ما در حین اینکه قسمت‌های از بازی نیکی و دون را در سکانس‌های از فیلم می‌بینیم در پشت صحنه شاهد صمیمی تر شدن نیکی و دون نیز هستیم اتفاقی که در فیلم هم به همین صورت پیش می‌رود تا جایی که در صحنه‌ای هنگامی که نیکی با دون در حال صحبت است و به دون می‌گوید که شوهرش متوجه رابطه او با دون شده، ناگهان شوکه شده و می‌گوید:


«لعنتی انگار این حرف‌های که زدم از روی فیلمنامه خودمون بود»(فیلمنامه بر فراز و فردای آبی)


و وقتی کارگردان از پشت صحنه می‌گوید که چرا صحنه متوقف شد ما نیکی را می‌بینیم که شوکه شده و در اصل اینجا نقطه ابتدای ایست که زندگی نیکی و فیلمی که در آن بازی می‌کند با هم یکی می‌شوند و اولین حالات عجیب نیکی را می‌بینیم که شروع اتفاقات بدتری ایست. در ادامه وقتی نیکی با دون سکس می‌کند دیگر هم چیز به هم می‌ریزد و به قول خود نیکی در فیلم «همه این قصه شروع می‌کند به فروریختن» اتفاقی که به طور واقعی می‌توان متصور شد این است که فیلم برداری فیلم ادامه پیدا می‌کند اما از این قسمت به بعد ما شاهد حالات روان پریش نیکی در حین فیلم برداری هستیم و انگار او در یک دنیای دیگه‌است و ما این قسمت را نمی‌بینیم و به جای آن با نیکی وارد همان دنیای عجیبی می‌شویم که نیکی در آن گیر کرده و می‌خواهد درون این دنیای عجیب، گذشته خود را به یاد بیارد، اما او حتی نمی‌داند گذشته اش کی بوده و به قول خود نیکی: «من نمی‌دانم این جای که هستم دیروزه، فرداست یا امروزه» در اولین ورود نیکی به این دنیای نفرین شده که او در آن اسیر شده، ما نیکی را می‌بینیم که به جلوی در استودیو می‌آید روی در نوشته شده AxxNn. او با گذشتن از این در، خودش را در اولین روز تمرین می‌بیند که با «دون» و کارگردان و دستیارش نشسته‌اند و در حال تمرین هستند دستیار کارگردان صدای می‌شنود و دون دنبال صدا می‌رود و نیکی را تعقیب می‌کند نیکی از دری که در اصل دکور خانه اسمیتی ایست می‌گذرد و وارد خانه می‌شود وقتی دون به پشت شیشه پنجره دکور که نیکی داخل آن رفت، می‌رسد نیکی از داخل به شیشه می‌زند اما دون هیچ چیزی نمی‌بیند نیکی می‌آید که بیرون برود در قفل است و نیکی مدتی هست که درون این دنیا گیر افتاده‌است و وقتی دوباره به بیرون پنجره نگاه می‌کند فضای دیگری را با بهت می‌بیند وقتی به سمت در می‌رود اینبار در باز است و نیکی از در بیرون می‌رود و با بهت به فضای بیرون که کاملاً با آن نا آشناست نگاه می‌کند و وقتی دوباره به خانه بر می‌گردد به سمت داخل خانه حرکت می‌کند و بعد اتاق خوابی را می‌بیند که با دون سکس داشتند و در ادامه همسرش را می‌بیند که تنها روی تخت می‌خوابد که در اصل می‌خواهد نشان دهد که همسرش از موضوع رابطه او با دون خبر داشته‌است نیکی دیگر نه تنها درون این دنیا گیر افتاده‌است بلکه حسی توام با عذاب وجدان نیز اسیر شده‌است او به آبژور نگاه می‌کند و با روشن، خاموش شدن آن وارد محیط دیگری می‌شود زن‌های را می‌بیند که همگی به نیکی که در اصل تازه‌وارد است نگاه می‌کنند و یکشون به نیکی می‌گوید: «یه مردی بود که یه موقع می‌شناختمش» یکی دیگه می‌گه: «اون مرد اون کارو کرد. اون کار کوچولوی لرزونک » اما هیچ یک از این زن‌ها احساس بدی نسبت به کاری که کرده‌اند ندارند چون در اصل این‌ها زنان خرابی هستند که به نیکی می‌گویند تو داری خواب می‌بینی نیکی دستش را جلوی چشمش می‌گیرد وقتی دستش را بر می‌دارد وارد محیط دیگری می‌شود که در اصل لهستان است نیکی چشمش را می‌بنند و با پلان گرامافون ارتباط بین نیکی و بازیگر زن لهستانی که در فیلم قدیمی به قتل رسیده‌است بر قرار می‌شود


پلان چرخش گرامافون و دیدن تصویر بازیگر زن قدیمی لهستانی و نیکی در اصل نشان‌دهنده‌ی اسیر بودن این دو زن درون این دنیای عجیب است و چرخش حد بر روی فضای گرد گرامافون اسیر بودن درون یک دایره بسته را نشان می‌دهد. بازیگر زن لهستانی در همان پلان به نیکی می‌گوید: «می‌خوای که ببینی، لازم نیست نگران چیزی باشی»و صحبت کردن بازیگر زن لهستانی با نیکی به زبان انگلیسی، نشان دهنده این است که این تصاویر در ذهن نیکی به صورتی فراتر از واقعیت (سوررئال) شکل می‌گیرد وگرنه در واقعیت بازیگر زن لهستانی که می‌بایست به زبان لهستانی با نیکی حرف می‌زد" بعد به نیکی یک روش یاد می‌دهد که با آن می‌تواند زندگی خودش (بازیگر زن لهستانی) را نیکی بیند و بیند که چه اتفاقی برای او افتاده‌است او سیگاری را بر می‌دارد و با آن پارچه‌ای را سوراخ می‌کند و از نیکی می‌خواهد که از این سوراخ اتفاقاتی که برای او افتاده‌است را ببیند


و دوباره نیکی به اتاقی که آن زن‌ها، در آن قرار دارند بر می‌گردد دو نفر از آن زن‌ها به نیکی بیرون پنجره را نشان می‌دهند نیکی به بیرون نگاه می‌کند نیکی دوباره خاطراتی را بیاد می‌آورد که اتفاقا مربوط به گذشته خودش است او خودش و همسرش را می‌بیند که در اتاق خواب، خواب هستند، صبح آن روز نیکی دارد برای شوهرش صبحانه درست می‌کند و زندگی خسته کننده ونسبتا فقیرانه‌ای دارند در ادامه نیکی را می‌بینیم که ساعتی را دستش می‌کند و با سیگار سوراخی در پیرهنی ایجاد می‌کند


بعد تصویر ساعت مچی را می‌بینیم که به عقب بر می‌گردد و این نشانه آن است که ما می‌خواهیم اتفاقاتی که در گذشته دور برای بازیگر زن لهستانی فیلم افتاده‌است ببینیم نیکی از سوراخ ایجاد شده در پیراهن نگاه می‌کند و ما با نیکی وارد لهستان می‌شویم تا ببینیم چه اتفاقی برای بازیگران لهستانی فیلم افتاده، شوهر زن بازیگر لهستانی فیلم را می‌بینیم که بهش می‌گه که از اتفاقات که افتاده و رابطه او با بازیگر مرد فیلم با خبر است و زنش را کتک می‌زند در ادامه صحنه تئاتر را می‌بینیم که همه چیز قرمز می‌شود و یکی از خرگوش‌ها دو شعم روشن می‌آورد که این نشانه آن است که دو بازیگر زن و مرد لهستانی هر دو به قتل رسیدند و یکی از خرگوش‌ها در صحنه بعد روی صندلی قرار می‌گیرد و تبدیل به مرد عینکی می‌شود که بعداً قرار است نیکی آنجا بیاید و اعتراف کند و در اصل این دایره بسته نفرین، نشکند نیکی به آن اتاق می‌آید و به آن شخص عینکی می‌گوید که: «من می‌دونم برای چی اینجام. یه جنایت لعنتی که پای منو کشونده اینجا. خب من بهت می‌گم و تو می‌تونی به من کمک کنی» و این اشتباه نیکی ایه که فکر می‌کنه اون شخص می‌تونه کمکش کنه بعد به اون مرد عینکی میگه: «یه مردی بود که یه موقع مشناختمش، اسمش بود... مهم نیست اسمش چی بود» که در اصل دارد به همسرش اشاره می‌کند و بعد ادامه می‌دهد و می‌گوید: «اون مرد تغییر کرد... این مرد یک چیزی رو فاش می‌کنه»


در اصل منظورش اینه که شوهرش پی می‌بره که او (نیکی) بهش خیانت کرده و ادامه می‌دهد و اعتراف می‌کند که همسرش از رابطه او با دون با خبر شده بوده و تصمیم داشته نیکی رو بکشد و نیکی هنگامی که شوهرش می‌خواسته او را بکشه از خودش دفاع می‌کنه و شوهرش رو به قتل می‌رسونه د رادامه نیکی دوباره در همان اتاق پیش زن هاست و آن زن‌ها به نیکی می‌گویند که ما امشب این حس بد رو از بین می‌بریم و همان شب شروع می‌کنند به رقصیدن و بعد یاد صحنه شام با شوهرش می‌افتد، شوهر نیکی به او می‌گوید «حالا تو پول‌داری» که نشان می‌دهد در آن موقع نیکی برای بازی در فیلم انتخاب شده بوده بعد نیکی به شوهرش می‌گوید «من حامله‌ام» و شوهرش از او می‌خواهد که بچه را بندازد که نشان می‌دهد چقدر شوهرش بی مسئولیت و چقدر نیکی با او مشکل داشته‌است و وقتی یک شب که شوهرش خواب است و نیکی یواشکی پای تلفن می‌آید تا به دون زنگ بزند، تلفن در سمت مقابل در صحنه تئاتر زنگ می‌خورد که نشان می‌دهد چه جوری نیکی اسیر این نفرین می‌شود بعد دوباره صحنه اعتراف نیکی پیش آن مرد عینکی را می‌بینیم که در اصل نشان می‌دهد نیکی تا وقتی خاطراتش را برای آن مرد عینکی تعریف می‌کند درون این دنیای نفرین شده باقی خواهد ماند و برای آن مرد عینکی تعریف می‌کند که چه جوری شوهرش رو کشت و آن مرد عینکی به او می‌گوید:


«شما در واقع با یه مرد دیگه رابطه داشتید» که این حرف نشان می‌دهد آن مرد از تمام داستان باخبر است و نیکی واسه رهایی از این وضعیت نباید آنجا بشیند و خاطراتش را برای او تعریف کند چون در اینصورت از این نفرین رهایی پیدا نمی‌کند و نیکی در جواب حرف آن مرد عینکی می‌گوید: «خوابیدن با مردها برای یه نوشیدنی معامله بزرگی نیست» که نشان می‌دهد نیکی هم به خیانتش اعتراف می‌کند و هم برای این کار از نظر خودش دلیل قانع کننده‌ای دارد و بعد می‌گوید: «فقط یک نفر بود که دوست‌داشتنی بود» که نشان می‌دهد رابطه نیکی با دون رابطه عمیقی بوده و در ادامه توضیح می‌دهد که چه طوری شد که با دون (بیلی فیلم) رابطه اش صمیمی تر شد و در ادامه بازیگر زن لهستانی را می‌بینیم که بعد از دعا کردن با چاقوی وارد آپارتمانی می‌شود و زنی را می‌کشد که آن زن در اصل کسی نیست جر همسر دون که تصمیم داشت نیکی را به خاطر رابطه عمیقش با دون بکشد و بازیگر زن لهستانی او را با پیچگوشتی می‌کشد


این اتفاق‌ها تماماً درون یک دنیای سوررئال رخ نمی‌دهند چرا که پیامد این کار در دنیای واقعی نیر هست و ما همسر دون را می‌بینیم که پیچگوشتی در شکمش رفته‌است و به قول خودش شخصی را دیده که او را هیپنوتیزم کرده و او از هدف پلیدش یعنی قتل نیکی در دنیای واقعی باز داشته و ما در ادامه می‌بینیم که بازیگر مرد لهستانی نیز به قتل رسیده‌است در ادامه سه محور داستانی فیلم یعنی فیلم «بر فراز و فردای آبی» زندگی واقعی نیکی و دنیای آشفته‌ای که در آن قرار دارد و چیزهای را که در آن دنیا می‌بیند با طور پیچیدی در هم آمیخته می‌شود و نیکی نمی‌داند که از کجا وارد این قصه شده و و الان در کجای زمان است آینده‌است یا حال، و فیلمساز هم تمایلی برای نشان دادن این‌ها ندارد و تنها چیز که نیکی فهمیده‌است این است که باید حرکت کند و از این دنیای آشفته بیرون بیاید، صحنه‌ای از فیلم برفراز و فردای آبی را می‌بینیم که نیکی که نقش سوزان را بازی می‌کند به منزل بیلی می‌آید و با همسر و بچه‌های بیلی مواجه می‌شود سوزان به بیلی می‌گوید که عاشق اوست و این موضوع باعث عصبانیت همسر بیلی می‌شود و سیلی در گوش سوزان می‌زند اما به نظر می‌رسد هیچ عاملی سوزان را نمی‌تواند از احساسی دوست‌داشتنی که به بیلی دارد منصرف کند و در ادامه فیلنامه بر«فراز و فردای آبی» زن بیلی قصد گشتن سوزان را می‌کند


اگر همین سکانس را به نوعی دیگر با زندگی اصلی نیکی و دون مقایسه کنیم می‌بینیم که قصد گشتن نیکی در زندگی اصلی خودش و فارغ از فیلم بر فراز و فردای آبی نیز وجود دارد و مانند فیلم بر فراز و فردای آبی در زندگی اصلی نیز، نیکی قرار است گشته شود و وقتی زن دون تصمیم به قتل نیکی می‌گیرد زن بازیگر لهستانی که شاهد این اتفاقات از طریق تلویزیون است به کمک نیکی می‌آید و همانطور که قبلاً در سکانسی دیدم همسر دون را می‌کشد نکته مهم این است که نقش زن «بیلی» در فیلم و همچنین زن «دون» هنرپیشه نقش بیلی را یک نفر بازی می‌کند و این بینده را به اشتباه می‌اندازد


و در اصل زنی که در آن سکانس می‌میرد زن دون است و این واقعاً در زندگی نیکی اتفاق می‌افتد اما در فیلمنامه بر فراز و فردای آبی زن بیلی هنوز زنده‌است. چرا که ما در ادامه سکانس‌های فیلم «برفراز و فردای آبی» زن بیلی را می‌بینیم که زنده است و در تعقیب سوزان (نیکی در نقش سوزان) است تا او را بکشد


وقتی صحنه آن خانه در لهستان و آن چند پیرمرد که از شوهر نیکی می‌خواهند که زنش راکه به او خیانت کرده‌است را بکشد و به او اسلحه می‌دهند و وقتی یکی از پیرمردها صندلی را بر می‌دارد و در روبروی دوربین می‌گذارد و بلافاصله با یک کات گرافیکی که به صحنه تئاتر می‌رویم اشاره به این است که در اصل نفرینی به عنوان یک عامل بیرونی وجود ندارد و هر چه اتفاق می‌افتد افکار پوسیده یک مشت آدم قدیمی و خرافاتی است که به شخص تلقین می‌کنند و وسوسه‌اش می‌کنند تا زنش که به او خیانت کرده را بکشد و اینگونه به آرامش برسد.


در ادامه سکانس دیگری از فیلم برفراز و فردای آب را می‌بینیم، وارد خیابان در هالیود می‌شویم سوزان را می‌بینیم که نگران است و زن بیلی در تعقیب اوست دیگر جریان زندگی سوزان و نیکی که نقش سوزان را بازی می‌کند کاملاً یکی شده، نیکی هم در فیلم «برفراز» و هم در زندگی خودش دارد از دست زنی فرار می‌کند این تعقیب گریز ادامه پیدا می‌کند تا جای که همسر بیلی را می‌بینیم که به سمت سوزان حمله می‌کند و پیچ گوشتی را در شکم او می‌کند سوزان در حالی که ازش خون می‌رود خودش را به زحمت در پیاده‌رو می‌کشد تا جای که در جلوی چند گدای خیابانی در پیاده‌رو می‌افتد و بعد از این که خون زیادی ازش می‌رود، می‌میرد و این آخرین سکانس فیلم برفراز و فردای آبی ایست که نیکی در نقش سوزان در آن ایفای نقش می‌کند و وقتی کارگردان از پشت صحنه کات می‌دهد ما بازیگران دیگر را می‌بینیم که همه بعد از کات کارگردان، صحنه را ترک می‌کنند اما نیکی از جایش تکان نمی‌خورد طوری که انگار واقعاً مرده‌است این تعلیق به عمد از طرف لینچ صورت می‌گیرد،


چرا؟ چون اگر قرار بود تاریخ تکرار شود و بلای که سر بازیگران لهستانی فیلم، که به طرز مشکوکی به قتل رسیدند دوباره تکرار شود اینبار نیز باید نیکی در نقش سوزان واقعاً در سکانس آخرمرده بود اما بعد از چندین ثانیه می‌بینیم که نیکی از جایش بلند می‌شود و کارگردان از پشت صحنه می‌گوید: «به افتخار نیکی گریس» و همه عوامل برای نیکی به خاطر بازی بی نظریش در این سکانس دست می‌زنند اما نیکی انگار اصلاً در انجا حضور ندارد او با حالت عجیبی صحنه را ترک می‌کند و وقتی کارگردان برای تمجید بازی نیکی پیش او می‌آید و به نیکی می‌گوید تو بی نظیری، نیکی خیلی بی اهمیت و کنگ آنجا را ترک می‌کند و می‌رود که در ادامه راه، دنیای تودرتو این نفرین را بشکند تمامی سه محور فیلم فقط با این هدف به طور موازی با هم تدوین می‌شدند که چگونه می‌شود این نفرین را از بین برد و بودن نیکی در نقش سوزان در فیلم بر «فراز و فردای آبی» یا زندگی واقعی خودش که آنرا فراموش کرده بود و در طی فیلم به زحمت قسمت‌های از آن را به یاد آورد و همچنین دنیای نفرین شده‌ای که درآن اسیر است همه و همه، دنیای فراتر از واقیعت (سوررئال) یا سینمای سوررئال است اما اتفاقات افتاده در دنیای سوررئال به کمک نیکی می‌آید که در دنیای واقعی نجات پیدا کند مثلاً زن لهستانی که در صحنه‌ای به کمک نیکی می‌آید و زن دون را که قصد جان نیکی را کرده بود می‌کشد این اتفاق در دنیای سوررئال رخ می‌دهد اما پیامد آن در دنیای واقعی هم هست


طوری که اولاً نیکی زنده ماند و فقط در فیلم بر فراز و فردای آبی در نقش سوزان می‌میرد و همچنین زن دون در دنیای واقعی پیش افسر پلیسی می‌رود و به آن افسر می‌گوید که من قرار بود زنی را بکشم و وقتی افسر می‌پرسد با چی می‌خواستی آن زن را بکشی پیرهنش را بالا می‌زند و پیچ گوشتی را که در شکمش رفته را نشان می‌دهد و وقتی افسر می‌پرسد که چه اتفاقی افتاد، می‌گوید نمی‌دانم فکر می‌کنم هیپنوتیزیم شدم و این همان اعتقاد به بالاتر از واقعیت است یعنی سوررئال. نیکی ادامه می‌دهد و وقتی به این پی می‌برد که آن مرد عینکی نیست که می‌تواند به او کمک کند بلکه این خود نیکی ایست که باید به خودش کمک کند و آن اتاق را ترک می‌کند و در صحنه سینما که آن چیزی را که نیکی بر روی پرده می‌بیند دقیقاً همان لحظه خودش است به این اشاره دارد


که این دنیا که نیکی در آن قرار دارد بودن در یک دایره بسته‌است راه خروجی ندارد و این دایره بسته تعریفی از نفرین و نفرین شده‌است اما این آخر راه نیست نیکی نباید در مسیری که هدایت می‌شودحرکت کند چون درون این دایره بسته باقی می‌ماند او باید راهی را برود که خودش پیدا کرده و اعتقاد دارد درست است و وقتی نیکی به این اصل مهم پی می‌برد آنجا را ترک می‌کند و وقتی به آخرین در می‌رسد که روی آن نوشته شده Axx.n.n این در درست، دری است که نیکی اولین بار از آن رد شده‌است و آن خانه را قبلاً دیده‌است اما این بار از کشوی در داخل خانه اسلحی را بر می‌دارد و حرکت می‌کند و وقتی به در شماره ۴۷ می‌رسد (نفرین شده) آن مرد قاتل به سمت او می‌آید تا نگذارد در را باز کند، نیکی با شلیک به او، او را به شکلی نمایشی از بین می‌برد بازشدن در شماره ۴۷ یعنی شکستن نفرین وقتی در ۴۷ را باز می‌کند و ما از داخل صحنه خرگوش‌ها را می‌بینیم که با بازشدن در، با تعجب به بیرون نگاه می‌کنند و در ادامه حالت صورت نیکی که با دیدن داخل اتاق، دچار آن می‌شود اما واقعاً داخل اتاق ۴۷ چیست؟


در اصل داخل اتاق ۴۷ هیچ چیز نیست، اتاق ۴۷ مانند سایر اتاق هاست و هیچ فر قی با ۴۶ یا ۴۸ یا بقیه نمی‌کنند نیکی در پایان این همه راه و گذشتن از این همه در، در آخرین مرحله یک اتاق خالی را می‌بیند و با بازشدن این در به نوعی نفرین شکسته و خودش بر خودش پیروز شده و نیکی با آن زن بازیگر لهستانی ملاقات می‌کند و او را می‌بوسد آن زن بازیگر لهستانی از آن اتاق آزاد و به پیش شوهرو پسرش بر می‌گردد و آنها را با خوشحالی بغل می‌کند و نیکی وقتی با آن پیرزن همسایه که اول فیلم پیش نیکی آمده بود و با حرفای معنی داری به نیکی اخطار داده بود که اگر در فردا قرار بگیرد ماجراهای خوبی برایش اتفاق نمی‌افتد اینبار وقتی در فرداست خیلی آسوده نشسته و به نوعی خطای نکرده‌است که بخواهد تاوان آن را بدهد.

ویدیو کلیپ و نقد فیلم مخمل آبی دیوید لینچ


نام فیلم : مخمل آبی Blue Velvet

تهیه کننده : فرد سی کارسو 
کارگردان : دیوید لینچ
نویسنده : دیوید لینچ
موزیک متن : انجلو بادلامانتی
فیلمبردار: فردریک المس
انتخاب بازیگر: پت گولدن
تدوین : دواین دانهام
ژانر: درام – جنایی - رازآلود
تاریخ نمایش: 19 سپتامبر 1986 در آمریکا
بودجه : 6 میلیون دلار
فروش در اولین هفته : 789 هزار دلار

بازیگران 
ایزابلا رسولینی : دروتی والنس
کیلی مکلاچالان : جفری
دنیس هوپر : فرانک
لورا درن : سندی ویلیامز
هوپ لنگ :خانوم ویلیامز

افتخارات 
نامزدی اسکار برای یک رشته (بهترین کارگردانی : دیوید لینچ)
نامزدی در بیش از 28 جایزه مختلف 
و دریافت 18 جایزه از این جوایز


نقد از شاهین

این فیلم روایتی سرراست و خطی دارد و حتی رویا در این فیلم نقش عمده ای ندارد (بالعکس فیلمهای بعدی لینچ بزرگراه گمشده و بلوار مالهالند) و فقط در یک سکانس رویا به جای نمایش از زبان شخصیت زن فیلم تعریف می شود. اما نسبت به فیلمهای دیگر لینچ دارای عمق و تعلیق بیشتری است و همچنین توجه به ایهام و فضای وهم آلود و تعلیق آن هم از نوع تجربه شده و کلاسیک بیشتر است. 

فیلم زیرساخت سورئال دارد. نگاه لینچ مایه روانشناسی دارد که از ویژگیهای سورئال است. البته سادیسم و مازوخیسم نقطه تکیه گاه این فیلم است. لینچ توجه مفرطی به ضمیر ناخودآگاه دارد که نظریه فروید روانشناس مشهور است. او در لایه بیرونی فیلمش یک داستان معمولی را روایت می کند اما در لایه درونی نگاه انتقادی شدیدی به جامعه دارد و دگرآزاری، فحشاء، اعتیاد و سرکشی را به تصویر درمی آورد. 

جفری جوانی است بی‌باک، شفاف و پاک. او از حقایق موجود در بطن جامعه بی اطلاع است و جامعه را مانند خود پاک می پندارد تا اینکه تصادفی گوش بریده‌ای پیدا میکند. فیلمبردار در سکانس اولیه محیطی سرسبز را به تصویر می کشد و به دنبال آن دوربین به اعماق این محیط فرو رفته و به لایه های درونی آن سرک می کشد تا عمق جامعه را به ما نشان بدهد که در آبستن جامعه ای سرسبز و شاد چه حشرات زشت و موزی مشغول بزهکاری و خلاف هستند. پلان گوش بریده و مورچه‌ها به جز اینکه گره اولیه داستان و تعلیق ابتدایی را تولید می‌کند رسالت دیگری نیز دارد. لینچ با این پلان ما را به یاد «سگ اندلسی» لوئیس بونوئل و سالوادور دالی پیشکسوت سوررئالیسم در سینما می‌اندازد.

فرانک، همسر و فرزند دروتی را دزدیده است تا از او سوءاستفاده کند. در واقع گوش بریده تهدیدی برای دروتی است. فرانک که یک بیمار سادیسمی است به طور وحشیانه ای از بدن دروتی بهره میبرد و به جای لذت جنسی به او خشونت را هدیه می دهد. او خشونت را با زور جایگزین امیال غریزی دروتی می نماید. دروتی نیز به ناچار این را پذیرفته است و به بیماری مازوخسیم مبتلا شده است. او دوست دارد بجای لذت بردن از هم آغوشی جفری او را کتک بزند. 

در اینجا آنچه اهمیت دارد پذیرش خشونت از طرف دروتی است، جایی که دروتی به عنوان نماینده جامعه در مقابل خشونت، فطرت پاک خود را از دست داده است. جفری که نقطه مقابل است وارد این جامعه (به طور عموم) در تقابل با فرد لجام گسیخته و آلوده به شهوت خشونت‌زده (به طور خاص) قرار می‌گیرد. لینچ بسیار زیبا عقیم شدن جامعه و فرد را از نظر ارزشهای بصری و از نوع سرسپردگی سادیستیک و روان‌پریش به تصویر می‌کشد.

از سوی دیگر شخصیت زن، نقطه مقابل دروتی، نیز در جامعه وجود دارد. او دختری است درست از جنس جفری به نام سندی که نیمه مکمل جفری است. او کسی است که جفری را از نقص به کمال می‌رساند. آنها یکدیگر را همپوشانی می‌کنند. هر دوی آنها با هم پرنده‌ای می‌شوند که حشرات را شکار می‌کنند. به نماد پرنده دقت کنید. در یک سکانس پرنده‌ای را می‌بینیم که یک حشره را شکار کرده است. پیشتر از این سکانس هم سندی خوابی را تعریف کرده بود که در آن پرنده‌ها وجود داشتند، طبیعت به طراوت رسیده بود و ظلمت با ظهور عشق رخت بر بسته بود. 

لینچ از رنگ نیز به عنوان نماد استفاده کرده است. رنگ آبی نماد گناه و شهوت است. چیزی که بزهکاران اجتماعی و بدون فطرت به آن اعتیاد دارند. دقت کنید که در گوشه و کنار فیلم، مخمل آبی به چشم می‌خورد. نماد رنگ آبی بعدها در فیلم جاده مالهالند تکرار شد. رنگ قرمز نماد غریزه است. پرده‌های خانه دروتی به رنگ قرمز هستند و هرجا جفری با دروتی تماس دارد قسمتی از پرده‌ها در کادر قرار دارند. رنگ‌پردازی اتاق دروتی هم قرمز است. 

«مخمل آبی» فیلمی در انتقاد بزهکاری و فحشاست. لینچ تنها طرح سوال نکرده است. او دوای درد اجتماع مدرن امروز را درستی و عشق می‌داند. او پلیدیها و راه مقابله با آنها را به درستی نمایش می‌دهد. این فیلم در نکوهش و آسیب‌شناسی سادومازوخیسم نیز هست. از لحاظ مضامین روانشناسی نیز بحث‌های مفصلی در ارتباط با فیلم می‌توان ارائه کرد. هرچند این سبک بارها توسط خود لینچ تکرار شد اما مضمون ناب و روایت بی‌پرده آن هنوز یکه باقی مانده است. مخمل آبی ماندگار است، همانطور که خود لینچ در سینمای مستقل آمریکا جاودان خواهد ماند. 

تحلیل و بررسی از : رحیم حنیفه پور (شاهین) "منبع"

دیوید لینچ


دیوید کیت لینچ (David Keith Lynch) (متولد ۲۰ ژانویه ۱۹۴۶ در ایالت مونتانا) کارگردان معاصر آمریکایی است.


اگر چه فیلم‌های لینچ موفقیت بزرگی در گیشه کسب نکرده‌اند، ولی همیشه محبوب منتقدان و فیلم‌دوستان بوده‌اند. در سال ۲۰۰۳ در یک نظر سنجی که از منتقدان فیلم در سراسر دنیا توسط روزنامه گاردین انجام گرفت، دیوید لینچ به عنوان بزرگ‌ترین فیلم‌ساز زندۀ دنیا برگزیده شد. فیلم‌های وی پر است از نمادهای سورئالیستی، سکانس‌های رویاگونه و نظایر آن. وی در نقاشی و مجسمه‌سازی نیز آثاری دارد.


لینچ در خانواده‌ای از طبقه متوسط در میزولا، مونتانا زاده شد، بیشتر دوران کودکی وی در مسافرت در ایالات متحده سپری شد تا زمانی که برای تحصیل نقاشی به آکادمی هنرهای زیبای پنسیلوانیا در فیلادلفیا رفت و در آنجا به ساختن فیلم‌های کوتاه روی آورد. وی سپس به لس آنجلس رفت و در آنجا اولین فیلم بلند خود کله‌پاک‌کن، اثری سوررئال در ژانر ترسناک را ساخت که به فیلمی کالت بدل گشت.


لینچ می‌گوید که کارهای او از بسیاری جهات بیشتر به فیلمسازان اروپایی شبیه است تا آمریکایی؛ وی باور دارد که بیشتر فیلم‌هایی که «روح را به هیجان و رقص می‌آورند» مطعلق به کارگردانان اروپایی بوده‌اند. وی فیلمسازانی مانند استنلی کوبریک، فدریکو فلینی، ورنر هرتسوک و ژاک تاتی را تحسین می‌کند. او همچنین اظهار کرده که فیلم سان‌ست بلوار بیلی وایلدر و نیز لولیتای کوبریک از فیلم‌های مورد علاقه او هستند.